سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

ای علی که جمله عقل و دیده ای........شمه ای واگو از آنچه دیده ای........آن چه دیدی که مرا زان عکس دید........در دل و جان شعله ای آمد پدید؟!........آن چه دیدی برتر از کون و مکان........که به از جان بود و بخشیدیم جان؟!........در شجاعت شیر ربّـا نیستی........در مروّت خود که داند کیستی!........بازگو ای باز عرش خوش شکار........تا چه دیدی این زمان از کردگار؟........چشم تو ادراک غیب آموخته........چشمهای حاضران بر دوخته........راز بگشا ای علی مرتضی........ای پس از سوء القضا حسن القضا........چون تو بابی آن مدینه علم را........چون شعاعی آفتاب حلم را........باز باش ای باب بر جویای باب........نارسد از تو قشور اندر لباب........باز باش ای باب رحمت تا ابد.......بارگاه ماله کفواً احد........امّت وحدی یکی و صد هزار........بازگو ای بنده بازت را شکار

منوی اصلی
]]]]]]]]]]]
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
 RSS 

دوستان
]]]]]]]]]]]

مولا
بندیر
پنجره
بشری
حوریب
الف دام
کرشمه
محرمانه
طالب یار
تشنه لب
زائر محرم
از نیستان
اِســـکالپل
سقا خانه
خیبر شکن
عطای کثیر
حمیدستان
نهانخانه دل
ایران اسلام
یک وجب دل
سلالة النبی
عشاق الزهرا
خیمه ی سبز
لطیف لم یزالی
عبور باید کرد...
آقا حمید (باکری)
آقا مهدی (باکری)
نسیمی از بهشت ...
تا یوسفم از چاه برآید...
سی صد و سیزده بهشتی
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس


مطالب قبلی
]]]]]]]]]]]

موضوعات وبلاگ
]]]]]]]]]]]


اشتراک در خبرنامه
]]]]]]]]]]]
 
آمار بازدیدها
]]]]]]]]]]]
امروز: 20 بازدید
کل بازدید ها: 189957

آهنگ وبلاگ
]]]]]]]]]]]


جستجوی مطالب
]]]]]]]]]]]


سه شنبه 87 دی 10 || 8:15 عصر

شب سوم محرم - حضرت گل (س)

زیبای خسته! بهانه ی بابا می گیری که سر بر دامنش بگذاری و دمی بیاسایی؟
این بار بابا سر بر دامنت می گذارد و تو، لالایی ماتم می خوانی.
عمه به فدایت! این همه ابر که رخ ماهت را تیره کرده، زاییده ی کدام دریای کینه و عداوت است؟ انگار سیلی میراث دختران پیغمبر است...
تصویر کوچک زهرا! چه زود به بابا پیوستی. تو نیز چون مادرم طاقت دوری پدر نداشتی...
می بینی؟ کوفیان بی شرم تر از مردم مدینه اند. این جماعت سه ساله پیر کرده اند.
بخواب افسون کوچک من! بخواب که هم اکنون خواب بابا می بینی...

گفت: بشکفتــــه غنچـــه ام امـا
لالــه با داغهـــا سهیـــمم کــــرد

کــی بریــده رگ گلـــوی تـــــو را
کـــی در این کودکــی یتیمم کرد

عمـّـــه ام بـــــــود غمخــور دردم
بــه کسی دم ز درد وغــم نــزدم

آن کمـــان تــا دگــر سپــر نشـود
هــر چــه ام می زدنــــد دم نزدم

جای سیلی که عمـه می بوسید
گریه می کـرد و داشت زمزمه ای

عـلتــش را از او چــــو پرسیــــدم
گفـت خیـلی شبیـه فاطمـــه ای

پ.ن. حال دل.




موضوع نوشته:سوگواره

سخن دوستان ()