ديده بانان! به چه گرميد؟ خبر، آمد و رفت... نيمه ي شب، خبر داغ سحر آمد و رفت
نه نويدي که اميدي، نه طلوعي... سحري نه هلالي که خيالي به نظر آمد و رفت
زلف وا کرد همان دست که زد شانه و بست نه سليمان؛ تو بگو شانه به سر... آمد و رفت
گفته بودند که يک باره مي آيد. آمد! آمد و رفت... درست عين خبر آمد و رفت!
گفته بودند مي آيد ولي از راه دگر به طريقي دگر از راه دگر آمد و رفت
يوسف گم شده هرگز ز سفر بازنگشت بوي پيراهني از او به سفر آمد و رفت
لحظه ي آمدنش عمري و الباقيِ عمر، نفسي بود که با خون جگر آمد و رفت