• وبلاگ : ...مولايم
  • يادداشت : روايت 12
  • نظرات : 5 خصوصي ، 20 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ديده بانان! به چه گرميد؟ خبر، آمد و رفت... نيمه ي شب، خبر داغ سحر آمد و رفت

    نه نويدي که اميدي، نه طلوعي... سحري نه هلالي که خيالي به نظر آمد و رفت

    زلف وا کرد همان دست که زد شانه و بست نه سليمان؛ تو بگو شانه به سر... آمد و رفت

    گفته بودند که يک باره مي آيد. آمد! آمد و رفت... درست عين خبر آمد و رفت!

    گفته بودند مي آيد ولي از راه دگر به طريقي دگر از راه دگر آمد و رفت

    يوسف گم شده هرگز ز سفر بازنگشت بوي پيراهني از او به سفر آمد و رفت

    لحظه ي آمدنش عمري و الباقيِ عمر، نفسي بود که با خون جگر آمد و رفت

    پاسخ

    در خرابات مغان گر گذر افتد بازم...! سلام علي عباده الذين اصطفي