رخصت " احلَی مِن العَسَل " می خواهی، اما به عمو بیاندیش. رخصت شهادت دادن به امانت آسان نیست. این بار جان عموست که از وداع با تو به لب رسیده. ببین؛ « حَتّی غَشیَ عَلَیهِ » را. تنها مانده که جان دهد.
عمو را بوسه باران می کنی و فرمان می گیری. ابن الکریم این بار آمده که جان دهد.
پایت اگر چه به رکاب نرسید، ولی پای شجاعتت بر عرش بود.
دشمن را ببین که چه می گوید!
« سبحان الله! دل من تاب آن ندارد که بر او ضربت بزند. به خدا سوگند اگر بر من تیغ حواله کند، دست به دفعش نمی گشایم! »
و چه شقی است آنکه دستش به شکافتن فرق ماه فرمان داد...
در آن زمان که جدا می شد از قبیله ی عشق
هنــــوز گوشه ی چشمی ستاره باران داشت
سوار گشت، ســـواری که سـاعتـــی دیگـــــر
حسین ِ کرب و بلا، یک بغــــل نیستـان داشت
نشست گـــــرد سُم اســـب و یک نفـر حیران
به روی دست ورق پــــاره های قــــرآن داشت
پ.ن. حال دل.