زیبای خسته! بهانه ی بابا می گیری که سر بر دامنش بگذاری و دمی بیاسایی؟
این بار بابا سر بر دامنت می گذارد و تو، لالایی ماتم می خوانی.
عمه به فدایت! این همه ابر که رخ ماهت را تیره کرده، زاییده ی کدام دریای کینه و عداوت است؟ انگار سیلی میراث دختران پیغمبر است...
تصویر کوچک زهرا! چه زود به بابا پیوستی. تو نیز چون مادرم طاقت دوری پدر نداشتی...
می بینی؟ کوفیان بی شرم تر از مردم مدینه اند. این جماعت سه ساله پیر کرده اند.
بخواب افسون کوچک من! بخواب که هم اکنون خواب بابا می بینی...
گفت: بشکفتــــه غنچـــه ام امـا
لالــه با داغهـــا سهیـــمم کــــرد
کــی بریــده رگ گلـــوی تـــــو را
کـــی در این کودکــی یتیمم کرد
عمـّـــه ام بـــــــود غمخــور دردم
بــه کسی دم ز درد وغــم نــزدم
آن کمـــان تــا دگــر سپــر نشـود
هــر چــه ام می زدنــــد دم نزدم
جای سیلی که عمـه می بوسید
گریه می کـرد و داشت زمزمه ای
عـلتــش را از او چــــو پرسیــــدم
گفـت خیـلی شبیـه فاطمـــه ای
پ.ن. حال دل.